" از تو گفتن که خطا نیست/ با تو رفتن که خطا نیست/ تو سیاهِ شبِ کوچه/ ماه و دیدن که خطا نیست"
و یهجوری میخونه که یعنی تو هم بقیهی شعر رو با من بخون و توی تلهی کودکانهی من خودتو گیر بنداز. بهم بگو خطا نیست. بهم بگو که از تو گفتن خطا نیست، نیست. کتابم رو ورق میزنم، نگاهش میکنم. "چند سالته پدرجان؟" ازش میپرسم.
میخنده. "هزااار، هزااار، هزاااار سال دخترجان." بهش میگم "آدمیزاد سنش به این عددا قد نمیدهها!" دستهاش رو از هم باز میکنه، میشه شبیه یه درخت. اصلا خود درخت. ساکن، ثابت، بلند و انگار خسته اما امیدوار. یه درختِ سبز که پسربچهای سالها پیش هر روز، هر هفته، هر ماه و از یه وقتی به بعد هرگز، میاومده و قدش رو، روی تنهش علامت میزده.
کتابم رو میبندم، لبخند میزنم. وقتایی که لبخند میزنم، بهم میگه شبیه یه جادوی خیلی قدیمی میشی که مثل چشمکِ ستارههاست و صد سالی باید بگذره تا گذرش به آسمون این اطراف بیفته. لبخند میزنم و میشم خود اون جادویِ صد ساله و دست میکشم رو تنهی درخت پیر و نه اینکه بخوام روی زخمِ علامت زدنای اون پسربچه مرهم بذارم، که هم من میدونم و هم خودش "در طریقت ما عاشقی*ست رنجیدن". جادوی صد ساله، دست میکشه رو تنهی درخت پیر هزار ساله که این حداقل دهمین باریه که از آسمون بالای سر درخت گذر کرده و بهش چشمک زده و گاهی دفعات هم نوازشش کرده تا ریشههاش جوون بمونن، برگهاش سبز بمونن، شکوفههاش به بار بشینن و آره دیگه، خاطرهها پیرش نکنن.
تو گوشش میخونم، "خب دیگه. ما رفتیم تا صد سال دیگه. تا اونموقع رو خدا میدونه. شاید من مُرده، تو زنده." دیدم که یکی از برگهاش جدا شد و افتاد زیر پای من. برش داشتم. "اینم یادگاری که راه آسمون اینجا رو گم نکنم."
تو کتاب علوم دبستان بهمون یاد دادن که گل و گیاه و درخت، بدیها رو از هوا میگیرن و خوبی تحویلمون میدن. تو دبستان بهمون یاد دادن شبا، زیر شاخ و برگ هیچ درختی نخوابیم که نفسمون تنگ میشه و دلمون سیاه. شاید باید خیلی قبلتر روبهروی اون پسر چهاردهساله میایستادم، بهش میگفتم: "ببین، من آدم موندن نیستم، مسافرم تو این دنیا." شاید باید خیلی قبلتر یهدفعهای و بیخبر نمیرفتم تا هیچ پسری، مجبور نشه هر بار به ذوق بلندتر شدن قدش بره و روی بلندترین و محکمترین درختی که دیده علامت بزنه، تا ببینه کِی هم قد و قوارهی پدرش میشه و میتونه تو دلش بگه:
"آها، من دیگه مرد شدم."
من اون جادوی صد ساله، تو اون درخت هزار ساله. من اون مسافر، تو اون بلندترین درختی که بهعمرم دیدم. اینبار هم موقع رفتن بقیهی شعر رو برام بخون. یهجوری که انگار آهوی گریز پایی باشم و به بیرحمانهترین شکل ممکن از تلهات فرار کرده باشم و دلت رو شکسته باشم و قلبت رو منتظر گذاشته باشم:
"با تو بدرود ای مسافر/ رفتن تو بیخطر باد/ اشکهای گونهات را/ میبرد باد/ آیدت یاد؟"
تو ,رو ,اون ,درخت ,هم ,خطا ,خطا نیست ,که خطا ,باشم و ,میشه و ,شبیه یه
درباره این سایت