پسری که در ابتدا داشت ازش خوشم میاومد گویا دیگه علاقهای به من نداره. یا شاید دیگه به اون شکل علاقهای نداره. پس این رشتهی نامرئی و پر از قصهی عاشقیت رو که خیلی خوب بلدم بهش پر و بال بدم رو بُریدم و انداختم ته کمد. قاطی بقیهی داستانهای نصفه نیمه، سوتفاهمها و برداشتهای اشتباه.
عوضش امروز بهش گفتم سلام. گفت:سلام به روی ماهت.» و ته دلم خندید. ته دلم هنوز ذوق میکنه وقتی دوست داشته میشه. حتی اگه ته ذهنم مدام سعی کنه بهش بگه: قصه نساز.» و برای همین، بذار یهبار دیگه این قصه رو دقیقتر تعریف کنم. نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس. منتظر اتوبوسی با تابلوی پایانهی امام خمینی - سید خندان. نمیاومد. زیر آفتابی که ابدا نمیتونستم زیرش دووم بیارم، اتوبوسها به مقصد بقیهی جاهای دنیا میاومدن و میرفتن تا من همچنان مسافر و گرمازده باقی بمونم.
اتوبوس اولی رسید. برای من نبود. همون لحظه اتوبوس دومی که برای من بود، رسید و کنار اتوبوس اولی، بیرون از ایستگاه توی خیابون، وایساد.
سعی کردم خودم رو به اتوبوس برسونم. منو ندید. یا زودتر میخواست از ایستگاه بره. آقایی که دم در وایساده بود سر راننده داد کشید. که وایسا! مگه کوری؟ مگه نمیبینی مسافر داری؟» خب. کسی داشت برای دفاع از حقوق من، برای دیده شدن من با کس دیگری دعوا میکرد. هر دو غریبه. هر دو نا آشنا با من و از من. و این حمایت عجیب و ساده و کوتاه به دلم نشست. مثل فیلمهایی که همه علیه دختر نقش اول جبهه گرفتن و پچ پچ میکنن و اذیتش میکنن و یهو یه نفر، فقط یه نفر صداش درمیاد و اعتراض میکنه و پایان فیلم رو قشنگ میکنه. نمیدونم چقدر تونستم منظور و احساسم رو برسونم، ولی همین بود. به خیال خودم با معصومیتِ رفتار همون دختر نقش اول فیلم، نشستم روی صندلی و صدای موزیک رو زیاد کردم و چشمام رو بستم. چند لحظه بعد، موزیک قطع شد و صدای نوتیفیکشن پخش. پیامها رو بدون اینکه تیک دیدهشدن بخورن، نگاه کردم.
نوشته بود:
سلام به روی ماهت.»
و در ادامه:
خوبم. تو خوبی؟»
دو تا پیام ساده. دو تا پیام ساده که ابدا هیچ معنا و مفهوم خاصی رو منتقل نمیکنن. هیچ قصهی عاشقانهای رو آغاز نمیکنن. هیچ دلهره و هیجانی ندارن و فقط به من فرصتی میدن برای خیالپردازی. برای بستن دوبارهی چشمها و مرور مجدد این دو جمله. که انگار این حرفها ادامهی حرفهای دیگهای باشه. برای از سر گرفتن ادامهی حرفهای دیشب، حرفهای گذشته. و ادامه خب. چیزی نبود که درواقعیت اتفاق بیفته.
پس چشمها رو بستم و جملهها رو توی ذهنم ادامه دادم. یکی من. یکی اون. یکی من. دو تا اون. تا کِی؟
نمیدونم. شاید تا یه سلامِ دیگه. همون موقع هم میدونستم که دوست داشته شدن این نزدیکیها نیست. حتی اگه یکی بلند شه و اعتراض کنه:
این دختر رو ببینید! نباید جا بمونه. نباید جا بذاریدش.»
درباره این سایت