خبر نداشتم آن روز، جمعه بود و جمعه یعنی حمام و مهمانی. شاید اگر میدانستم میخواهیم برای نهار برویم خانهی دوست ِپولدار بابا که سه پسر و یک دختر و یک زن خیلی پیر (که در اتاق سمت راست راهرو زندگی میکرد و چند وقت بعد هم مرد) و یک پیانو دارد، حتما با دقت بیشتری موهای پشت سر را هم کوتاه میکردم.
جمعه روز حمام بود و خیلی زود لو رفتم.
مامان جیغ کشید، بعد دعوایم کرد. بابا یادم نیست. اما شاید ته دلش خندیده بود اما به من اخم کرده بود. مامان دستم را گرفت. حمامم کرد. بعد موهایم را با سشوار خشک کرد و آن لکهی ننگ را به شیوهی خودش سعی کرد قایم کند. که نشد.
رفتیم.
مریم که دخترشان بود و دبیرستانی، پرسید "خب. چی کار کنیم؟ مشق بنویسیم یا یه کار بهتر؟" و من میدانستم مشق شب چیست و میدانستم کارهای مدرسه از همهچیز مهمتر است. بهش گفتم "خب. مشق." گفت " آره، مشق هم میشه اما من میگم یه کار بهتر."
کامپیوتر داشت. حافظهام میگوید "پین بال" بازی کردیم. ولی من چشمم مانده بود روی پیانوی الکتریک گوشهی اتاق. چون داییم هم کامپیوتر داشت. پیانو دور از دسترس بود و چنین فرصتی کم پیش میآمد.
نوشتهبودم که برادر هم داشت؟ الان مطمئن نیستم که دو تا برادر داشت یا سه تا. مهم این بود که من پنج سالم بود و عاشق یکی از برادرهایش بودم. قد بلند، شیک و مهربان با دختربچههایی که جلوی موهایشان را کوتاه کردهاند.
چه شد که رفتیم بیرون؟ یادم نیست. ولی من و مریم و آقای برادر که فکر کنم اسمش علی بود یا علیرضا، رفتیم ماشینسواری و خیلی بیربط اما یادم مانده بیلبوردهای شهرداری که میگفت "قرارمان ساعت نُه شب."
تصویرها تند تند میآیند و میروند. اما عشق علیرضا روی دلم مانده بود. مردِ جوانِ ثروتمند و زیبایی که مهربان بود و شوخیهایش قشنگ بود و با من بازی میکرد. انقدر عاشقش بودم که یک بار، یکی از افطاریهایشان من یواشکی گریه کردم. چون مراسم داشت تمام میشد، مهمانها زیاد بودند و وقتی ما میرفتیم احتمالِ اینکه تا نوبتِ دیدار بعد ازدواج کند، زیاد بود.
و من میدانستم آدمها وقتی ازدواج میکنند، یک مدل دیگر میشوند.
یک چیزی که یادم رفت بگویم این بود که خانوادهشان مذهبی بودند. خیلی خیلی مذهبی. عروسهایشان معمولی بودند. مثلا حجاب مسئلهشان نبود. یک چیز دیگر که یادم رفت، این بود که بابای من با بابای آنها دعوا کرد. خیلی سال بعدش البته. بابا یک زمانی معلم پسرهایش بود. یک زمان دیگری با شرکتشان همکاری میکرد و حالا همهی آن دوستی از بین رفته بود.
دیشب توییتر مریم را پیدا کردم. دو تا بچه دارد. سهند و هامون. خودش برای خودش تصمیم گرفته و حالا خبری از چادر نبود. موهایِ فرِ قرمزش را دیدم و عینکش را.
امشب برای بابا تعریف کردم. گفت "وقتی بخوای با زور کارها رو پیش ببری، همین میشه. مثل پسراش. که جفتشون طلاق گرفتن"
این را که گفت، تصویر علی یا علیرضا آمد جلوی چشمم. یادم نیست دو تا پسر داشت یا سه تا. و نمیدانم اگر دو تا، یعنی علی طلاق گرفته؟ و اگر سه تا، یعنی علی طلاق گرفته یا نگرفته؟ و بعد توی دلم گفتم " اسمِ زنش سارا بود، نه؟"
یک ,خیلی ,یادم ,هم ,میدانستم ,سه ,بود و ,مانده بود ,این بود ,دو تا ,و یک
درباره این سایت