محل تبلیغات شما

چیزی که بیش‌تر از همیشه عذابم می‌دهد این است که ۲۳ ساله‌ام و هنوز بلاتکلیفم. هنوز فکر می‌کنم کارهایم اشتباه است و این‌که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رسم. دیشب که آخر حرف‌هاش بهم گفت:
یه جورایی به این لبه های نامرئی بودن که میرسه انگار خودت هم میترسی از اونورش رفتن.»
باهاش مخالفتی نکردم. هرچند دوباره ته دلم مطمئن بودم تا وقتی هر قدم کوچکی که برمی‌دارم با سرزنش کردن خودم و فکر کردن به عواقب وحشتناکش خواهد بود، سر جایم می‌مانم که هیچ، بلکه یک‌ دفعه به خودم می‌آیم و می‌بینم رفتم توی کمد لباس‌هام، توی تاریکی قایم شده‌ام.
بله. من واقعا امشب یک‌دفعه از سر جایم بلند شدم و رفتم توی کمد لباس‌هام و زیر آن‌همه مانتو و پیراهنی که آویزان شده، کنار باکس لباس‌های زیر و کیف‌های دم دستی، روی طبقه‌ی چوبی بالای کشوها نشستم و پاهام را توی شکمم جمع کردم و دست‌هام را فرو کردم توی کلاه بافت قرمزم و شروع کردم به چنگ زدنش.

و خب می‌دانید، اگر نمی‌نوشتم که از ترس رفتم و توی کمدم قایم شدم، شما هم هیچ‌وقت بویی از ماجرا نمی‌بردید و من همچنان به راه رفتنم روی محور آدم‌های نرمال ادامه می‌دادم. مثل تمام بارهایی که از ترس و هیجان، یک کار خرکی و بی‌معنی انجام دادم و کسی نفهمید. چون اصولا کسی چیزی نمی‌فهمد تا وقتی ماجرا را برایش تعریف کنی یا حداقل چند تا نشانه بهش بدهی تا پیش خودش یک حدس‌هایی بزند.

حالا این‌ها اهمیتی ندارد. هنوز بلدم سر آدم‌ها را با جمله‌های یک خطی گرم کنم. بلدم یک حرف‌هایی بزنم که آدم‌ها بخندند و با من احساس صمیمیت کنند و یک‌وقت‌هایی یک چنین پیام‌هایی بگیرم:
فهیم تو شوخ طبعی خیلی خاص و قشنگی داری.»

این تعریف از خود نیست. این در واقع یک توضیح است. این یک توانایی‌ست به مثابه‌ی یک سرپوش. من برابر کسی که دوستش دارم، ترسوترین و بی‌مزه‌ترین آدمِ عالمم که یک ارتباط درست و حسابی بین این جمله و جمله‌ی بعدی‌اش وجود ندارد. چرا؟ چون ذهنم هزار جاست. توی هزار تا سوراخ می‌گردد. دنبال بهترین شوخی‌ها و بهترین کلمات است. دنبال انتخاب بین این حرف و آن یکی حرف است. که بعد آخرش به حرف نزدن تبدیل می‌شود. و بعد قطار چمدان‌ها رد می‌شوند و دختر تا به خودش می‌آید، پسر رفته است.

این‌جور وقت‌ها -وقت‌هایی که حسابی از خودم ناامید می‌شوم و حرفم را نمی‌زنم- می‌روم توی جلد آدم مقابل. توی چشم‌های خودم نگاه می‌کنم و این سوال را می‌پرسم:
-خب. یه دلیل برای موندن بهم بده.»
و من هیچ حرفی نمی‌زنم. چون من یک دلیل مهم برای فرار کردن»ـم، نه ماندن. و بعد باید جلوی خودم را بگیرم تا یکی از آن کارهای خرکی مثل قایم شدن توی کمد را انجام ندهم.

در پایان، این کوه اعتماد به‌نفسی که می‌بینید - متوجه جُک قضیه شدید دیگر؟- می‌خواهد به این وضع پایان بدهد و سعی کند داستان‌هایش مخاطب بیش‌تری داشته باشد. مخاطبی که بیش‌تر از آن‌که از قایم شدن شخص اول داستان توی کمد لذت ببرد، با قهرمان بلندپروازِ داستان هم‌ذات‌پنداری می‌کند. کسی که برمی‌گردد توی چشم‌های طرفش نگاه می‌کند و خیلی محکم و درست می‌گوید:
نه عزیز من. موندن دلیل نمی‌خواد.»
و بعد در کمد را محکم پشت سرش می‌بندد.

{و آخ. سرش محکم به در کمد می‌خورد. چون قهرمان نابلدی‌ست. :)) }

در باب قهرمان بودگی.

این آينده، نزدیک نیست.

به مقصد تمام دنیا.

توی ,یک ,کمد ,قایم ,کسی ,چون ,توی کمد ,قایم شدن ,کسی که ,از ترس ,که از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یک فنجان عشق گرم